سفارش تبلیغ
صبا ویژن


 

سلام دوستان.

این روزااینقدر زودمیگذره که تاچشم هاتوبازوبسته میکنی می بینی که چه قدرازعمل کردن به قول هات عقب افتادی.

بگذریم فقط اومدم که بگم خداجون جووووون عاشقتم.

ممنونم که به وبم سرمیزنیدوبرای عزیزتزین کسم(مادربزگ گلم)دعاکردید.

درسایه ی خداوندمتعال سلامت وموفق باشید.

یاحق.

.

.

.

خداجون دوست دارم.




 




تاریخ : جمعه 92/4/28 | 6:41 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر

 

سلام دوستای خوبم ممنون که بازم مثل همیشه لطف کردیدواومدید که بخونیدچی نوشتم.

یادتون میادباید فکر کردزمانی که بچیه بودیم هرکدوم ازمایه آرزویی داشتیم که اگه بهش میرسیدیم دنیایی که توش بودیم زیباترین دنیامیشد؟

همیشه آرزومون این بودکه توی دنیا معروف بشیم ویایه کاربزرگ برای مملکتمون انجام بدیم که تاثیرش گوش دنیاروکربکنه.

حداقل من که ازاین آرزوهای محال زیادداشتم.مثلاآرزوداشتم که جون بچه های یهپرورشگاه روازدست چندتاقاتل جانی نجات بدم وخودم توی این راه کشته

بشم یایه پرورشگاه بزرگ زیرنظرمن باشه وبابچههاش بازی کنم وبه اونامحبت کنم تامتوجه بی کسی هاشون نشند.

یاآرزوداشتم دکترباشم وتوی بیمارستان باعمل کردن جون هزارا نفر رو نجات بدم وبرم بالاسر مریضا واین دستورات پزشک پایین تخت رونگاه بکنم وتوش یادداشت

بکنم وعاشق این بودم که مهرخودم روپایاون کاغذابکوبونم ومریضهای زیادی روویزیت کنم ونسخه بنویسم وبعدیک یادداشت ازاون نسخه رو ازدفتربیمه ی ب

یماربکنم.می دونید چرامن توی دوران کودکیم تصمیم گرفتم دکتر بشم؟

چون مامان بزرگم(مادرپدرم)دستاش میلرزیدومن می خواستم لرزش دستش روخوب کنم.آخه فکرمی کردم کوچه ی شهیدخطیبی نیاوقتی کوچه ی

شهیدخطیبی نیامی مونه که خانم شهید مخبر لرزشدستش خوب بشهوبتونه مثل قدیما خودش اربعین هایه جای آقاجونم رضه دهگی شهید مخبر روبگردونه

وبوی آبگوشتاش کل کوچه روپرکنه تاوقتی ازاون  کوچه ردمیشی هوش وحواس ازسرت بپره.چندوقت پیش که رفته بودیم تهران همین که واردکوچه ی

شهیدخطیبی نیاشدم دیگه خبری ازاون کوچه ی قدیمی نبودکهحتی سه شنبه هاهم به کل کوچه آبگوشت میدادند.

.

.

آآآآآخ،خداجون اززمان اون افکار بچه گانم تاحالا کلی گذشته......قدیم فقط لرزش دست بودولی حالازخم بستروضعف پاوآلزایمرو....

چقدردردناکه وقتی میخوای حال دردناک عزیزت رو توضیح بدی.مثل اینکه یه گلوله ی آتیش توی قلبت افتاده وشروع کرده به گرگرفتن وتوبابالارفتن حرارت اون

گرمیگیریوتوی گلوت یه قلوه سنگ بزرگ اندختنکه حتی نمی تونیصحبت بکنیوای اززمانی که حافظه ی بلندمدت یه آدمی برگرده وحافظه ی کوتاه مدتش کم

کم ازبین برهطوری که فکرکنه پسر40ساله ی امروزش همون پسرکوچولوی4ساله یدیروزشه.

  (نه نمی خوام گله وشکایت کنم ودردم روبه همه بگم ولی خوب یه چیزی هست به اسم صبر به اسم توان مال من تموم شده.مینویسمش تاخالی شم.باید

به یکی میگفتم.اصلانخونیدیاتوی نظرتون بههمبدوبیرابگیدولی نمیتونم نگم چون دیگه توان اینوندارم که توی دلم ازاین اسرارنگه داری کنم. )

خلاصه خیلی سخته، وقتی عزیزت رودراین شرایط می بینیش چشمات پشت هاله ای ازاشک پنهون بشه وفقط دنبال یه جای خلوت باشی تا بتونی توی

خلوتت ازحال عزیزت به خدای خوبت که نگذاشته ازاین حالش بدتربشهگله وشکایت کنی که چرا؟چراعزیزمن؟این همه آدم توی دنیا چرامادربزرگ من؟

غافل ازاین که اوناهم مثل تو نمی تونن به راحتی این لحظات روسپری کنند.

شایدگاهی هم تشکرکنی که این اتفاق برای هسایه اتنیفتاده ویابرای توهم بدترازاین نشده.

دیگه اگه بیش تر ازاین بگم به من میتونم جلوی اشکام روبگیرمگریه‌آور ونه شما وایمیستسدومردومردونه می خونیدش.

البته بهتون کاملاحق میدم  این روزااینقدرهممون گرفتاریم وگرفتاری داریم که دیگه وقتی برای گوش کردن به گرفتاری های هم نداریم.

همین قدرهم که چشمهای زیباتون روبه این صفحه دوختیدونوشته ی من روخوندیدیه دنیاممنونم.

فقط حالاکه بزرگواری کردیدومنت گذاشتیدوخوندیدلطف کنید یه باردیگه هم منت بگذاریدوبرای عزیزترین مادربزرگ دنیادوست داشتن دوست داشتنبووووسدعاکنیدکه هرجورصلاحه 

شفاپیداکنه.

یاحقخدانگهدار




تاریخ : سه شنبه 92/4/25 | 4:0 صبح | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر

رمضان یعنی طواف خانه ی دلهابالبی تشنه ودستی خالی


رمضان یعنی به درگاهش سرنهادن وعاجزانه درخواست توبه کردن


رمضان یعنی تثبیت بندگی


رمضان یعنی اثبات مقاومت مابه خودمان وتقویت روح وجسم ضعیفمان


رمضان یعنی جداشدن از نفس وبال گشودن درآسمان عبادت وبندگی


پروردگارا!درآسمانت بال های عاری ازهواوهوس های جسمانیمان رامی گشاییم به امیدگشایش ازسوی تو.


بارالها!این بندگان حقیرت راتنهامگذارکه اگرازتوجداشویم وبدون توباشیم به کدام درگاه لطف ورحمت پناه ببریم؟


الهی!ازفاضل ورحمان ورحیمی چون تو چه بخواهیم که هرچه بخواهیم بازهم کم است.


بارالها!دستهای خالیمان راخالی برمگردان که چون توخالی برگردانی دست های گدایی وبندگیمان راسوی چه کس می توانیم درازکنیم؟


الهی!به نیازهایمان آنچنان که لیاقت دادی اجابت ده چه بساکسانی هستندکه هنگامی که بیشترویاکمتردهی توراازیادمیبرند.


ای امید دلهای ما!نگذارکه بابی کسی هایمان به راه های سیاهی ونومیدی رویم.


ای امیددلهای تنها ،ای امیدبی کسان!توماراامسال نیزبه ضیافتت خواندی وبرای باردیگر دربهای مغفرت وتوبه ات رابه روی مابازکردی.الهی دراین ضیافت بزرگ توکمکان باش وتوبه دادمان برس تادرضیافت های بعدتلیاقت حضورپیداکنیم.


به نظرشماسال های بعد جزءبندگان خاص هستیم وبا دعوت نامه های زرین به سویمان می آیندیا...؟


به امیدروزی که همه ی منتظران عاشق دوست داشتنبه غائبترین معشوق خوددوست داشتنبرسند.


یاحقگل تقدیم شماخدانگهدار

 




تاریخ : یکشنبه 92/4/23 | 3:20 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر

ولی البته نمی دان من


که چرامی گویندمثلا:((بیست عجب نمره ی خوبیست ولی


نونزده هم بدنیست.))


وچرایک عدددیگرنیست؟


صفردرپشت عددچه کم ازصفرجلویی دارد؟


چشم هارابایدشست


جوردیگربایددید!


شهرمن یک بغل آزادی ست


که درآن هرکسی ازشهرخوش تحفه ای آورده


تابساطی بکند


مردنانوا ازمن پرسید:((چندمن نان می خواهی؟))


من ازاوپرسیدم:((قنبیت کیلویی چند؟))


شهر پیداست زدور


رویش هندسی شهرچه ناموزون است


وخیابانهایی که پرازباریکی ست


اتوبوسی دیدم جمعیت را می خورد


دودرامی فهمید


وپژویی که چه سرعت می رفت درخیابانی تنگ!


موتوری رادیدم که خلاف جهت ازدورشتابان آمد


ودرآن کوچه ی بن بست به دیواررسید


نردبانی که ازآن دزدفراری می شد


وپلیسی که دوصدصوت به هاون می کوفت


وگدایی که به یک روز چهاربارزمن پول گرفت!


پرده رابرداریم


بگذاریم که وجدان نفسی تازه کند


بگذاریم که آب بازدرذایقه یماهمه شیرین باشد


شغل ماهرچه که باشد،باشد


مهم این است که مابادل خوش به تماشای شب وروزرویم


سربی دردنهیم روی بالشتک خواب!


((شادروحت سهراب)).خیلی خنده‌دارخدانگهدار




تاریخ : پنج شنبه 92/4/20 | 6:0 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر

من دبیری هستم


کارمن بارش درس


روی صخره یاسنگ


تاکه خردادبرویدازآن


علفی یاخاری!


من دبیری هستم


همه جا مسندتدریس مناست


خانه یامدرسه یامهمانی


وقطارازبغل مدرسه ام می گذرد


تادل خسته ی شاگردانم


لحظه ای شادشود


وگریزدازدرس


من به تعطیلی خوشنودم


وبه بوییدن نان سنگک


وبه نوشیدن یک لیوان چای


زنگ تفریح عجب عشق وصفایی دارد!


رفتن وآمدن وبازکلاس


وکلاس ازنفس شورپفک لبریز است


من صدای همه رامی شنوم


پاره پاره شدن کاغذتک


توی دست شاگرد


وترک خوردن یک شیشه به زنگ ورزش


خرخرخفته ای ازگوشه ی دور


که به یک ضربه ی آهسته ی گچ،قطع می گردد


من نمی خندم اگراخم کندبازمدیر


که چرادیرسیدی امروز


ونمی خندم اگر شاگردی


درجواب همه پرسش هایم سخت درمانده شود


خوب می دان من


که کجابایدخندید!


ادامه دارد....خیلی خنده‌دار خدانگهدار




تاریخ : دوشنبه 92/4/17 | 6:0 عصر | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر
.: Weblog Themes By BlackSkin :.